آن روز نزديک به جادهاي از اينجا دور
دختري کنار نردههاي نازک پيچکپوش
هي مرا مينگريست
جواب سادهاش به دعوت دريانديدگان
اشارهي روشني شبيه نميآيم تو بود.
مثلِ تو بود و
نزديکتر از يک سلامِ پنهاني
مرا از بارشِ نابهنگامِ باراني بيمجال
خبر داد و رفت.
نه چتري با خود آورده بود
نه انگار آشنايي در اين حواليِ ناآشنا ...!
رو به شمالِ پيچکپوش
پنجرههاي کوچکِ پلک بستهاي را در باد
نشانم داده بود
من منظورِ ماه را نفهميدم
فقط ناگهان نردههاي چوبيِ نازک
پُر از جوانهي بيد و چراغ و ستاره شد
او نبود، رفته بود او
او رفته بود و فقط
روسريِ خيس پُر از بوي گريه بر نردهها پيدا بود.
سيد علي صالحي